لیلا خیامی - خبرنگاری شغل خیلی هیجانانگیزی است. وحید هم خیلی هیجانزده بود که میخواست به کلاس خبرنگاری برود!
وحید با خوشحالی گفت: «جانمی، کلاس خبرنگاری!» سپس باعجله آماده شد تا با مامان برای ثبتنام کلاس برود فرهنگسرای نزدیک خانهشان.
آنجا خانمی اسم وحید را در فهرست ثبتنامشدهها نوشت و گفت: «کلاس ۱۰ دقیقه دیگر شروع میشود. میتوانی بروی سر کلاس.»
وحید باهیجان از مامان خداحافظی کرد و رفت به طرف اتاق ۲۱۱ که روی درش تابلوی «کلاس خبرنگاری» آویزان شده بود. کلاس جالب بود و خانم مربی مهربان چیزهای جالبی به آنها یاد داد.
آخر سر هم گفت: «تکلیف شما برای جلسهی بعد که به کلاس میآیید، این است که یک گفتوگوی کوتاه با یک نفر انجام دهید. اگر سوژه شما خاص باشد که چه بهتر!»
یکی از بچهها گفت: «من با پدرم گفتگو میکنم که میوهفروش است و از او دربارهی شغلش سؤال میکنم.» یکیدیگر گفت: «من با دوستم که کمربند قهوهای کاراته گرفته است، گفتگو میکنم.»
هر کسی چیزی گفت. وحید، اما توی فکر بود؛ فکر اینکه با چه کسی گفتگو کند. دلش میخواست گفتگوی او با فرد یا همان «سوژه»، جالبترین و هیجانانگیزترین گفتگو باشد.
کلاس که تمام شد، وحید تا خانه فقط فکر کرد؛ به دندانپزشکی که یکماه پیش دندان کرمخوردهاش را کشیده بود، به مامانبزرگ که ترشیهای خوشمزهای درست میکرد.
نه، اینها نمیتوانست خیلی هیجانانگیز باشد! گفتگو با هادی چوپان، بدنساز قهرمان جهان، چطور؟ نه، فکر خوبی نبود! او را که نمیشد به این راحتی اصلا پیدا کرد.
وحید که به خانه رسید، کیفش را روی میزش گذاشت و نشست روی صندلی اتاقش. همین موقع بود که چشمش به دایناسور بزرگ اسباببازیاش افتاد که از روی کمد داشت به او لبخند میزد.
بله، خودش بود؛ یک سوژهی خیلی هیجانانگیز و باحال. وحید با خوشحالی دوید توی آشپزخانه. گوشتکوب قدیمی و چوبی مامان را برداشت و برگشت به اتاقش.
گوشتکوب را طوری جلوی دایناسور گرفت که انگار میکروفن واقعی است. بعد هم لبخندزنان همانطور که خانم مربی یادشان داده بود، گفت: «آقای دایناسور! میتوانید برای ما کمی دربارهی خودتان بگویید و اینکه چطوری منقرض شدید؟»
یکدفعه دایناسور چشمک زد و از روی کمد پایین پرید و شروع کرد به حرفزدن: «خب، از کجا شروع کنم؟ از ماقبل تاریخ! شهابسنگها یا گدازههای آتشفشانی و بخارهای سمیشان؟»
وحید که حسابی هیجانزده شده بود، عقبعقب رفت و با دستپاچگی گفت: «از شهابسنگ، نه، از گدازه، نه، از هر کدام خودتان دوست دارید.»
بعد هم دفتر و مدادش را برداشت تا تندوتند حرفهای دایناسور را یادداشت کند. دایناسور کلی حرف زد. دربارهی گونههای مختلف رفقایش که منقرض شدند، از آبوهوا، علفهای موردعلاقهاش و کلی چیز دیگر گفت.
وحید تندوتند نوشت و نوشت، اما نفهمید کی سرش را روی دفتر گذاشت و خوابش برد. صدای مامان بود که از خواب بیدارش کرد: «وحید! ناهار حاضر است.»
بیدار که شد، دید دفترش و کتاب «همهچیز را دربارهی دایناسورها بدانید» روی میزش است، اما دایناسور نیست. دایناسور برگشته بود روی کمد و داشت از آن بالا به وحید لبخند میزد.
وحید لبخندزنان به دفترش و گفتگوی طولانی که نوشته بود، نگاه کرد و گفت: «جانمی، چه گفتگوی هیجانانگیزی شد! ممنون دایناسورجان!»
بعد درحالیکه میدوید برود سر میز ناهار، به دایناسور نگاه کرد و گفت: «راستی، بفرمایید ناهار.» دایناسور با لبخند چشمکی به وحید زد. وحید با خوشحالی دوید بیرون، درحالیکه مطمئن بود واقعا چشمکزدن دایناسور را دیده است.